استاد محمدعلی بهمنی

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام

*

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام

شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام

*

مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست

باورم گشت که گم گشته ی مقصد شده ام

پیرزن گرچه بهشتی ست، دعایم همه اوست

یادم انداخت که چندی ست مردد شده ام

یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت

من ِجامانده در این قرن زمان زد شده ام

مثل آیینه که از دیدن ِخود می شکند

مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام

لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند

شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام

*

همسرم، حاصل جمع همه ی آینه هاست

حیف من آن چه که او یاد ندارد شده ام

 

                                                                                 محمدعلی بهمنی

محمد ارثی زاد  

بوسه درد سر پایی است که من می دانم

لب بر آن درد دوایی است که من می دانم

مرگ از زندگی و زندگی از مرگ پر است

در بَرش روز جزایی است که من می دانم

دورتر می روم و پیش ترش می بینم

وصل ِ در هجر لقایی است که من می دانم

بی دعا دست بر آر و دو- سه آمینی گو

این دعا بهر خدایی است که من می دانم

سیب ناچیدنی اش آدم زارم کرده است

سر حوا به هوایی است که من می دانم

 

بوسه هر جا بزنی بوسه بگویند ولی

دل من با دو- سه جایی است که من می دانم

رخ ماهش چو عروسی است که من می بینم

گیسوانش به عزایی است که من می دانم

لب بزن بر رخ معشوق و ببین مطلب را

گونه بی کاسه گدایی است که من می دانم

پلک می زد -که بیا- پلک نمی زد - که برو-

پلک دارای صدایی است که من می دانم

بیت بیت غزلم هوش بَرد خلقی را

شعر باران بلایی است که من می دانم