نیایش دکتر شریعتی

"... پروردگارم، مهربان من!
از دوزخ این بهشت، رهایی‌ام بخش!
در اینجا، هر درختی، مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه‌ای، بانگ عزایی
و هر چشم‌اندازی، سکوت گنگ و بی‌حاصلی …
در هراس دم می‌زنم
در بی‌قراری زندگی می‌کنم
و بهشت تو، برای من، بیهودگی‌ی رنگینی است
من در این بهشت، هم‌چون تو، در انبوه آفریده‌های
رنگارنگ‌ات تنهایم.

"تو قلب بیگانه را می‌شناسی، که خود، در سرزمین
وجود، بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین، تا در او بیارامم”
دردم، درد "بی‌کسی" بود..."

 

استاد محمدعلی بهمنی

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام

*

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام

شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام

*

مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست

باورم گشت که گم گشته ی مقصد شده ام

پیرزن گرچه بهشتی ست، دعایم همه اوست

یادم انداخت که چندی ست مردد شده ام

یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت

من ِجامانده در این قرن زمان زد شده ام

مثل آیینه که از دیدن ِخود می شکند

مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام

لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند

شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام

*

همسرم، حاصل جمع همه ی آینه هاست

حیف من آن چه که او یاد ندارد شده ام

 

                                                                                 محمدعلی بهمنی

محمد ارثی زاد  

بوسه درد سر پایی است که من می دانم

لب بر آن درد دوایی است که من می دانم

مرگ از زندگی و زندگی از مرگ پر است

در بَرش روز جزایی است که من می دانم

دورتر می روم و پیش ترش می بینم

وصل ِ در هجر لقایی است که من می دانم

بی دعا دست بر آر و دو- سه آمینی گو

این دعا بهر خدایی است که من می دانم

سیب ناچیدنی اش آدم زارم کرده است

سر حوا به هوایی است که من می دانم

 

بوسه هر جا بزنی بوسه بگویند ولی

دل من با دو- سه جایی است که من می دانم

رخ ماهش چو عروسی است که من می بینم

گیسوانش به عزایی است که من می دانم

لب بزن بر رخ معشوق و ببین مطلب را

گونه بی کاسه گدایی است که من می دانم

پلک می زد -که بیا- پلک نمی زد - که برو-

پلک دارای صدایی است که من می دانم

بیت بیت غزلم هوش بَرد خلقی را

شعر باران بلایی است که من می دانم

قایم شد و هیچ چیز بعد از تو ندید

از بازی بچّگانه ات می ترسید

یک قلب که زیر پای گیجت افتاد

یک بادکنک که توی دستت ترکید
÷÷÷
می گفت که با سایه ی خود در جنگم


می خواست که ثابت بکند از سنگم


از سنگم و سنگ ها مرا می فهمند


دلتنگم، از دوری تو دلتنگم

سید مهدی موسوی

شعری تحسین برانگیز از لیلا اکرمی

دارم از تلخی این فاصله کمبودت را

ریختم اشک که جاری بشوم رودت را

سوختم ، توی هوا پخش کنم دودت را

که فقط خواسته ام آمدن ِ زودت را

توی دنیای خدا چیز غم انگیزی نیست

خوابِ بد دیده ای انگار گلم چیزی نیست

شهر خالی شده از بودن تو مخصوصا

اجتماع همه ی غربت دنیا در من

چادر لخت که چسبیده به تنهایی زن

راه باریک تو را رفتن و دلتنگ شدن

یادمان رفت که از بوسه به بستر برسیم

یادمان رفت به یک آخر بهتر برسیم

کندم از خنده خودم را و به غم چسبیدم

به هوای شب تو چند قدم چسبیدم

تکه تکه شدم و باز به هم چسبیدم

عکس برگشتگی ات را به خودم چسبیدم

هیچکس فکر نمی کرد تو یارم باشی

مرد خوبی شو و برگرد ، کنارم باشی

خبری نیست درون من ِ بیرون از تو

مثل سابق شده لیلای ِ تو مجنون از تو

اشک می ریزم و می ترسم از این خون از تو

نامه ی آخری ات آمده ، ممنون از تو

گفته ای زود نمی آیی و مجبوری که…

و دلت تنگ شده راستکی… جوری که…

دارم از هوش / نمی رفتی و در آغوشم ↓

خواب می دیدی و آهسته کسی در گوشم ↓

شعر می خواندی و می فهمیدم بی هوشم

دستهای تو و گرمای تو را می پوشم

جیغ زد در بغل ساکت من پیرهنت

پا شدم باز هم از خواب تو و آمدنت

فکر می کرد به تنهایی ِ در این کابوس

بخت برگشته ی من در تن یک تازه عروس

خسته از رفتن و از آمدن ِ تو مآیوس

منتظر بود ببیند که تو… اما افسوس

توی دنیای خدا چیز غم انگیزی نیست

خواب بد دیده ای انگار گلم چیزی نیست

دکتر علی شریعتی

حسین درسی بزرگتر از شهادت دادو آن اینکه در برابر یزید

اگر می توانی بکش، واگر نمی توانی بمیر.

دکتر علی شریعتی

هرگز شادی آدمها را از میزان خنده هایشان نسنجید

هرگز تنهایی آدمها را از تعداد دوستانشان قضاوت نكنید

هرگز تحمل آدمها را از میزان ایستادگی شان تخمین نزنید

شعر از من

وقتی در هجوم افکارم گم بودم

وقتی در هیچ زمان و مکانی محصور نبودم

وقتی وارد وادی مرگ می شدم

تو امدی ناگاه....

در دنیایت غرق شدم   

زمان نمی گذشت

دیگر به غم هایم نمی اندیشیدم

دیگر اشک ممتد نیمه شبم برای زندگی ام نبود

فقط تو بودی

اری تو.....

در وجودم رخنه کردی

و لحظه ظهورت در من لحظه تولدم شد

 

من در توهم بودن گم

روزها می خوابم تا نبینم مردم نادان را

شب ها بیدارم تا ماتم خویش را سر دهم

و بنویسم از آفتا بی که هرگز ندیدم

شعری که هرگز نخواندم

می نویسم ازچیزی که هرگز نمی دانم و نخواهم فهمید!

می خوانم چیزی را که کسی نوشت که می پنداشت می داند!

شعراز من

شعر از من،منی که نیستم!

 

گاهی در این سیاهی نقطه نوری میبینم

گاهی در ان نقطه سویی میبیم

می دوم سویش تا گیرم در آغوشم

اما

گویی من سراب میبینم!

باور نکردم کذب محضش را

هر بار می آید مجذوبم

شاید.....اما....حتی......

شعراز من!

 

شهر شهامت بی امت!!!!!!!!

 

شهر من شهر گناهان بزرگ است

شهر من غرق کثافت

شهر من ،شهر حسادت،شهر شهوت

شهر من تنها و بی نام!

شهر شاکیان بی کین!!!

شهر قاضیان منصف

شهر شاعران مست بیمار

شهر روشنفکران خاموش

شهر شهروندان مومن

شهر مسئولان مسئول!

شهر عاشقان بیکار

شهر دیواران آوار

شعر من

 

ابلهان تسخیر دنیا می کنند

احمقان تکریم انان می کنند

عاشقان در زندگی غم می خورند

عارفان تهدید مردان می کنند!

فاسدان زندگی را می کنند

زندگی عالمان را می کند

شعر از من

.........

 

و اگر خوبید و جای خوبان در بهشت            

پس جرا از مرگ هراسان و گریزانید؟

ترستان از جیست؟از خدا؟بهشت!!دوری از قدرت و ثروت دنیا!

شعر از من...

 

فردریش نیچه

 

فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را

پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد

فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او

یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.(فردریش نیچه)

سید مهدی موسوی

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کا/بوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم  به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارضایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»


سید مهدی موسوی

مولانا جلال‌الدين محمد بلخي(مولوي)

 

ابلهان تعظيم مسجد مي‌كنند

بر خلاف اهل دل جد مي‌كنند

اين مجاز است آن حقيقت اي خران

نيست مسجد جز درون سروران

فرزندم

 

من درد را تجربه کردم بارها

دیگر نه درد دارم نه آزارها

درد در من رخنه کرده است،سالها

تو غرق در لذت شبهات!

من درد را دیدم ولی چیزی نگفتم باز

تو درد را دیدی در من ،اما باز.....

وقتی که غرق دردم گاهی،در من پیدا میشوی تو باز...

دارد لذتی دردت اما، وقتی می بوسم بچه ام را بارها

مادر شدم با درد بسیارش........

اما چه سود که درد بسیار است.....

هشت سال رنج ودردش با من

فامیل بچه ام با تو!

بچه ام!   باز هم غلط گفتم ببخشایم!

آخر حق هضانتش با توست!

اما تو

باور دار این بچه،بچه ی توست!!!!!!!!!!!!

 شعر من

حسین پناهی......

 

نیمکت کهنه باغ
 خاطرات دورش را
 در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
 خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
 خاطره آوازهایی را که
هرگز نخوانده بودی

حسین پناهی

سخن پیامبر(ص)

 

پیغمبر به یارانش گفتتند:

چرا می خواهید دین را به مردم تحمیل کنید در صورتیکه دین باید

بوسیله خدا اعطا شود؟!

(کتاب اسلام شناسی دکتر علی شریعتی)